هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

سفره هفت سین و شیطنت هلیا خانوم

امسال واسه چیدن سفره هفت سینم وقت کم آوردم و بالاخره با کمک اکرم جون یک هفت سین ساده رو چیدم البته در غیاب هلیا خانوم . از بس مشغول کشیدن دندون عقل،  شیرینی پزی ، خرید، گذاشتن سبزه روی کوزه ( واسه اولین بار )خونه تکونی که با بد قولی کارگرم افتاد گردن خودم  و کار اداره و .......... شدم که متاسفانه زمان زیادی واسه چیدن هفت سینم برام نموند و بالاخره یک هفت سین تقریباً ساده رو چیدم . دو تا از ظرف های هفت سین رو به شکل خوابیده گذاشتم تا سنجد هام و سکه هام حالت ریزش از ظرف رو داشته باشه . هلیا جون دختر نازم  هر موقع که از کنار هفت سین رد شدی میگفتی مامان این دو تا افتادن و شروع میکردی به درست گذاشتن اون دوتا ظرف . هر چی م...
22 فروردين 1390

هلیا و بابا حمید جونش

هلیا جون تا وقتی که شیر میخوردی و دوسالت نشده بود همش میگفتی ماااااااااااااااماااااااااااااااااااااااااان ، و زیاد بابایی نبودی و البته بابا حمید رو بعضی اوقات دلخورش میکردی و میزدی تو ذوقش اما از وقتی از شیر گرفتمت فقط و فقط می گی بااااااااااااااابااااااااااااااااااااااااجووووووووووووووووووووووون   بابا هم که می میره برات : هلیا جون وقتی دو سال و 20 روزت شد کم کم از شیر گرفتیمت و کلاً شیرخوردن رو رها کردی . از اون روز به بعد بود که همش دنبال باباحمید راه افتادی و وابستگی ات به مامان کمتر و کمترشد . اونقدر بابایی شدی که وقتی من از اداره میرسم خونه میزنی زیر گریه و میگی چرا بابایی نیومدهههههههههههههههه شما برو بابا ...
22 فروردين 1390

تولد یسنا جون ( دختر عمه هلیا جون )

سوم فروردین تولد یکسالگی یسنا جون ( دختر عمه فاطمه ) بود .عمه فاطمه زنگ زد و همه رو واسه تولد دعوت کرد . مادرجون کبری ، عمو علیرضا و عمو محمدرضا با خانواده اعلام کردن که واسه جشن تولد یسنا جون میرن . عمه ها هم که به همراه خانواده تشریف برده بودن  قشم . عمو محمدرضا گفت بخاطر کارش نمی تونه بیاد و خانم و بچه هاش با ما بیان ، بنابراین مادر جون و پریسا اومدن ماشین ما و با من و هلیا و بابا حمید و اکرم صبح روز سوم فروردین راه افتادیم . عمو علیرضا و خانمش و مهدی و مهدیس با پریا و پوریا و زن عمو فاطمه هم با هم نزدیک های ظهر حرکت کردن .   هلیا جون وقتی رسیدیم خونه عمه فاطمه دو تا تخم مرغ کامل آبپز  با کلی خوراکی نوش جان...
22 فروردين 1390

مامان می خوام پیرت کنم!!!

دو شب قبل ساعت 1 بامداد هنوز بیدار بودی و بهونه گیری میکردی من هم کلی نازت رو کشیدم اما بی فایده بود بالاخره کاسه صبرم سر اومد و بهت گفتم داری مامان رو ناراحت میکنی ، زود باش بخواب دیگه ؟   تو هم برگشتی بهم گفتی : مامان می خوام پیرت کنم!!! من و بابایی هم دو تا شاخ گنده از سرمون زد بیرون که آخه این حرف رو از کجا یاد گرفتی عمراً من همچین حرفی تو خونه زده باشم ! بعد هم من و بابایی زدیم زیر خنده تو هم بیشتر عصبانی شدی و گفتی چرا می خندین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ البته من در صحبت با مادرجون یا خاله و عمه و ... صحبت از اینکه بچه داری مادر رو پیر میکنه داشتیم شاید اون موقع این جمله رو حفظ کردی ؟ نمی دونم والا ؟؟؟ ...
22 فروردين 1390

عشق نقاشی کشیدن

هلیا جونم هنرمند کوچولوی مامانی ، اونقدر به نقاشی کردن علاقه داری که  ساعتها نقاشی کردن خسته ات نمیکنه و هیچ وقت به پیشنهاد نقاشی از طرف اطرافیان جواب منفی نمیدی ...   دختر نازن نقاشی کردن رو با ماژیک روی دفتر نقاشی های بزرگی که بابا حمید واست خریده بود در یکسالگی شروع کردی . روز بروز علاقه ات به هنر نقاشی بیشتر و بیشتر شد واسه همین من برات مداد رنگی ، ماژیک ، آبرنگ  ،مداد شمعی و رنگ انگشتی خریدم . رنگ انگشتی بدلیل اینکه رو جعبه اش نوشته واسه زیر سه سال ممنوعیت داره گذاشتمش واسه وقتی بزرگتر شدی، رنگ امیزی با آبرنگ هم واست جالب بود اما چون بلد نبودی باهاش کار کنی اونقدر قلمو رو خیس  کردی که برگه هات پاره شدن ....
22 فروردين 1390

حباب بازی هلیا جون

هلیای نازنینم اولین حباب بازی رو از پسر عمه ات نادر یاد گرفتی و با ایلیار کلی بازی کردین . هر موقع می رفتیم خونه عمه ، نادر می اومد و با شما و ایلیار حباب بازی میکرد تو هم خیلی لذت میبردی تا اینکه   تا اینکه مجبورمون کردی توی خونه هم بساط حباب بازی رو راه بندازیم و من و بابایی هم باهات حباب بازی کنیم . هفتم عید نوروز امسال عمو حسین از تهران اومد خونمون اول یه خورده ازش دوری میکردی و خجالت می کشیدی ولی عمو حسین اونقدر باهات بازی کرد که بالاخره باهاش دوست شدی و کلی باهاش حباب بازی کردی . پنجم عید هم که تازه از فرومد اومده بودیم ، من و بابایی  حواسمون  به صحبت کردن با هم پرت بود که دیدم سرفه کردی و بعدش هم هر چی خورده ...
22 فروردين 1390